ادامه رمان مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 62
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2001
بازدید ماه : 21981
بازدید سال : 40389
بازدید کلی : 273196

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

شاید هم مادرم راست می گفت. در هر حال آقاي اقتداري پدر لیلا، همان سال که لادن دختر
دومش شوهر کرد، خانه را فروخت و این آپارتمان را خرید. خانۀ لیلا اینها بر عکس خانۀ ما،
خیلی مدرن دکور شده بود. از اجناس عتیقه و فرش هاي سنگین و وزین تبریز در آنجا خبري
نبود، در عوض بیشتر اثاثیه اسپرت و مدرن بود و به جاي فرش، جا به جا روي کف پوش
پارکت خانه، گبه و گلیم انداخته بود. خانه شان یک فضاي صمیمی داشت که آدم احساس
راحتی می کرد. مبل هاي کوتاه و پهن، گبه هاي پرز بلند، تابلوهاي نقاشی سبک کوبیسم با
رنگهاي تند و شاد، به شخص احساس گرمی و دوستی را القا می کرد. مادر لیلا از پدرش خیلی
کوچکتر بود و همین اختلاف سنی زیادشان، باعث انزواي آقاي اقتداري شده بود. پدر لیلا،
اصولا مرد ساکت و گوشه گیري بود که سعی می کرد بیشتر سرش را در دفترش گرم کند
وکمتر به خانه بیاید.
هر وقت هم که به خانه می آمد یا تلویزیون نگاه می کرد، یا کتاب می خواند. وارد اتاق لیلا
شدم و در را پشت سرم بستم. با دقت به اطراف نگاه کردم، خیلی وقت بود که به خانه شان
نیامده بودم. تقریبا همه چیز مثل سابق بود، بجز پوسترهاي بزرگ از خواننده هاي خارجی که
اثري از آثارشان دیده نمی شد. ضبط صوت کامل و بزرگی روي یک میز پایه کوتاه به چشم
می خورد. گوشه اي میز کامپیوتر و کتابخانه قرار داشت. سمت دیگر اتاق، تخت و میز توالت
قرار داشت. روي دیوار فقط یک تابلوي خط ساده به چشم می خورد. روي گلیم خوش نقش
کف اتاق، نشستم و گفتم: پوسترها کو؟
لیلا با خنده گفت: اون مال بچگی هام بود... حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده...
ابرویی بالا انداختم: وا؟ چه حرفهایی می شنوم.
همانطور که مانتو و روسري ام را در می آوردم گفتم : از آقاي شاهزاده چه خبر ؟
لیلا سري تکان داد قبل از اینکه حرفی بزند مادرش باسینی شربت وارد شد و گفت:
- از شازده نگوکه دلم خونه! چه عجب مهتاب جون از وقتی دانشجو شدي این ورا نمی آي!
با خنده گفتم : به خدا وقت نمیشه .
مادرش بعد از پرسیدن حال مادر و پدرم از اتاق بیرون رفت و من و لیلا دوباره تنها شدیم. به
لیلا که درفکر بود نگاه کردم : خوب بگو چه خبر ؟
سري تکان داد دستش در موهایش چنگ کرد : نمیدونم چی بگم مهتاب مهرداد هی می آد و
می ره. من بدم نمی آد... بالاخره که باید برم سر خونه و زندگی ام ! چه بهتر از اول راحت
باشم. مهرداد به اندازه ده تاي باباي من پولداره! یک خونه تو تهران ، یک ویلا تو شمال ، یک
آپارتمان تو فرانسه ....کارخونه ماشین ....چی بگم؟ خوب چی بهتر از این. من اصلا حوصله
آوارگی و فقر و بدبختی رو ندارم.
پرسیدم : مامان و بابات چی میگن؟
لیلا اخمهایش را درهم کشید : چه میدونم ! هی می گن فاصله سنی ما زیاده حالا یکی نیست به
خودشون بگه مگه خودتون کم با هم فاصله سنی دارین؟ تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو
ندارم که هی گوششون به حرفهاي مامانشون باشه و دستشون تو جیب باباشون. مهرداد مرد قابل
اطمینانی است. می شه بهش تکیه کرد . بچه نیست که هی با هم جر و بحث داشته باشیم . تازه
به خاطر اینکه من سنم خیلی ازش کمتره همیشه هوامو داره و نازمو می کشه... بد می گم
مهتاب ؟ سري تکان دادم و گفتم : من تو کار خودم موندم انتظار داري به تو چی بگم؟
لیلا لحظه اي حرفی نزد بعد با کنجکاوي گفت : نکنه تو هم کار دست خودت دادي؟
عصبی پرسیدم : منظورت چیه ؟
لیلا شانه اي بالا انداخت : منظورم اینه کسی رو دوست داري که پدر و مادرت موافق نیستن ؟
در سکوت سري به علامت تایید تکان دادم. لیلا با هیجان پرسید : کی هست ؟
غمگین گفتم : اگه بهت بگم باورت نمیشه .... حدس بزن.
لیلا دستش را در هوا دراز کرد:پرهام ؟
ابروهایم را بالا انداختم در حالی که جرعه اي از شربتم را می خوردم گفتم :
- غلطه آي غلطه!
لیا انگار با خودش باشد گفت :امید هم ازدواج کرده ... فامیله ؟
دوباره ابرو بالا انداختم . لیلا مرموزانه پرسید : از دوستان سهیل ؟
با خنده گفتم : سهیل؟ از سهیل هیچ خیري بر نمی آد. نه اشتباهه, گفتم که حدس هم نمی تونی
بزنی.
لیلا فوري گفت : نه نگو ! خودم می گم.. از بچه هاي دانشگاه است؟
زیر لب گفتم : نزدیک شدي .
لیلا از هیجان نیم خیز شد : کی .... رضا ؟
- نه
- سعید احمدي ؟
- نه
- زهر مارو نه ! جونم بالا اومد, نکنه .... نکنه شروین؟
با بیزاري صورتم را در هم کشیدم : خفه شو اسم نحسش رو جلوم نیار .
لیلا در حالیکه از هیجان در حال غش بود گفت : د بگو نصفه جون شدم.
چند لحظه اي هردو ساکت بهم خیره شدیم . بعد تمام جسارتم را جمع کردم و با صدایی که
بیشتر شبیه زمزمه بود گفتم : حسین.
لیلا با چشمانی که تنگشان کرده بود پرسید ؟ حسین ؟ .... حسین دیگه کیه ؟ من می شناسم ؟
سر به زیر انداختم : آره می شناسی . آقاي ایزدي .
چند دقیقه اي سکوت شد. لیلا شوکه شده بود. دهانش مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد
باز و بسته می شد. سرانجام به صدا در آمد : چه شوخی لوسی !
نگاهش کردم : شوخی نکردم,هیچوقت مثل الان جدي نبوده ام.
لیلا به چشمانم خیره شد می خواست ببیند راست می گویم یا نه ؟ بعد که مطمئن شد گفت :
تو اصلا کی با این بابا حرف زدي که عاشقش شدي ؟ تو که با می آمدي و با ما می رفتی .
چطور فهمیدي که ازش خوشت آمده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : حالا این حرفها مهم نیست مهم اینه که من دوستش دارم و نمی
دونم آخر این جریان چی می شه. می دونم اگه پدر و مادرم بفهمن سکته می کنن.
لیلا روي صندلی گهواره اي جابه جا شد و گفت : حق دارن . من دارم سکته می کنم چه برسه
به اونها, حالا از کجا می دونی اون هم همین احساس رو نسبت به تو داره؟
آهسته آهسته جریان را برایش تعریف کردم. تمام داستان را بی کم و کاست بازگو کردم. لیلا
با دهان باز و چشمهایی گشاد شده گوش می داد وقتی حرفهایم تمام شد دستش را محکم روي
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1012
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود